سکینه ( س ) در چهارمین روزی که در شام بودند خوابی دید ...
بانویی را دیدم که سوار بر هودج بود و دست بر سر نهاده ، گفتند او فاطمه است ؛ دختر محمد و مادر بزرگ توست . قسم خوردم که خود را به او برسانم و به او بگویم چه بر سر ما آورده اند . دوان دوان خود را به او رساندم و رو به رویش ایستادم ، آنگه شروع به گریه نمودم و گفتم : مادر جان ، خدا را سوگند که حق ما را ضایع کرده اند .
مادر جانم ! به خدا سوگند که حریم حرمتمان را شکستند .
مادر جانم ! خدا را سوگند که پدرم حسین را کشتند .
آن حضرت به من فرمودند : سکینه جانم ، کافیست ، دگر نگو که بند دلم پاره گشت !
جگرم را خون کردی !
این پیراهن پدرت حسین است ، کان را هرگز از خود دور نخواهم کرد تا با آن به لقای خداوند بروم ...
همچنین در کتاب امام حسین ( ع ) ذکر شده است :
بانو زهرا ( س ) سرزمین کرب و بلا را نفرین نمود و زان پس آن سرزمین امن نشد !
|